کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده ای نبود. 

چو پیروز شد تیره روان // چه غم دارد از گریه کاروان؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن.

آهنی را که موریانه بخورد// نتوان برد ازو بصیقل زنگ

با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟// نرود میخ آهنی در سنگ

همانا که جرم از طرف ماست.

بروزگار سلامت شکستگان دریاب// که خیر خاطر مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی// بده، وگرنه ستمگر بزور بستاند

ببرد از من قرار و طاعت هوش

حکایتی از گلستان سعدی

قانع به یک استخوان...

ای ,چو ,آهنی ,گفتن ,دریغ ,وعظ؟ ,با سیه ,سیه دل ,دل چه ,زنگ با ,بصیقل زنگ

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Persian Music Center - پرشین موزیک سنتر ایران بیت کوین | استخراج ارز دیجیتال دانلود خلاصه کتاب مدیریت منابع انسانی دکتر قلی پور همراز ترجمه متن گاه نوشت های یک نویسنده هواشناسی ایران فیلم کارتون دوستان تا ابد خوب طراحی وب سایت و تواید محتوا آسایش گستر _ نصب، تعمیر و سرویس کولر آبی، کولر گازی و اسپلیت در شیراز